جدول جو
جدول جو

معنی فرمان بر - جستجوی لغت در جدول جو

فرمان بر
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
تصویری از فرمان بر
تصویر فرمان بر
فرهنگ فارسی عمید
فرمان بر
(فُ)
فرمان بردار. مطیع. (یادداشت به خط مؤلف) :
عید تو فرخ و ایام تو مانندۀعید
خلق فرمان بر و تو بر همگان فرمانران.
فرخی.
گویند که فرمان بر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری.
فرمان برش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت قدرش ز حد و حصر.
منوچهری.
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر.
قطران تبریزی.
کآن بندۀ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا.
ناصرخسرو.
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمان بر.
ناصرخسرو.
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمان بران یزدانند.
مسعودسعد.
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کارفرمایند.
مسعودسعد.
بت فرمان برش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کآن درمان پذیرفت.
نظامی.
زن خوب فرمان بر پارسا
کند مرد درویش را پادشا.
سعدی.
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی.
، عامل و حاکمی که به فرمان دیگری منصوب شود:
به فرمان پذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمان بری.
نظامی.
رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
فرمان بر
((~. بَ))
فرمانبردار، مطیع، خادم، خدمتکار
تصویری از فرمان بر
تصویر فرمان بر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
بالاترین مقام اداری در شهرستان که از طرف وزارت کشور امور یک شهرستان را اداره می کند و تابع استاندار است، حاکم، حکمران شهر
فرماندار نظامی: در علوم سیاسی فرمانداری که در موقع ضرورت از طرف ارتش برای اداره کردن امور شهر تعیین می شود، حاکم نظامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان بری
تصویر فرمان بری
فرمان برداری، اطاعت، فرمان بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان برداری
تصویر فرمان برداری
اطاعت، فرمان بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان بردار
تصویر فرمان بردار
آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
کنایه از اطاعت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخ بر
تصویر فراخ بر
فراخ سینه، آنکه سینۀ پهن دارد
فرهنگ فارسی عمید
(فَ مامْ بُ)
فرمان بری. فرمان به جا آوردن. (یادداشت به خط مؤلف) : در ریاضت و تعلیم او و شرایط خدمت و لوازم فرمان برداری قیام نمود. (سندبادنامه).
- فرمان برداری کردن، اطاعت کردن. مطیع شدن و تسلیم شدن. (ناظم الاطباء).
- فرمان برداری نمودن، فرمان برداری کردن. پذیرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان برداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید. (تاریخ بیهقی). دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید. فرمان برداری باید نمود. (تاریخ بیهقی). زن فرمان برداری نمود. (کلیله و دمنه). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ)
فراخ سینه. (ناظم الاطباء). دارای سینۀپهن و خوش اندام: عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما نِ بَرْ ری)
رجوع به رمان البر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کسی که کارهای شهری را اداره کند. (یادداشت به خط مؤلف). حاکم. عامل
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
مطیع و رام و تابع. (ناظم الاطباء). مطیع. فرمان بر:
میر ابواحمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمان بردار.
فرخی.
مردی سخت بخرد و فرمان بردار است. (تاریخ بیهقی). ما جمله تابع و فرمان برداریم. (تاریخ بیهقی). هر کس گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزدتعالی دانست. (تاریخ بیهقی). چاکران فرمان بردار دارکه فرمان بردار مخطی به که بی فرمان مصیب. (قابوسنامه). اعضا را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمان بردارگرداند. (نوروزنامه). وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمان بردار من کرد. (نوروزنامه). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن:
چنین خود کی اندرخورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد.
فردوسی.
من به پاداش این خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان.
فرخی.
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن
چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان.
ناصرخسرو.
گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء).
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است.
سعدی.
گر به داغت می کشد فرمان ببر
ور به دردت می کشد درمان مجوی.
سعدی.
گرت دوست بایدکز او برخوری
نباید که فرمان دشمن بری.
سعدی (بوستان).
عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مامْ بَ)
فرمان برداری. اطاعت. (ناظم الاطباء) :
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندرنیارد به فرمان بری.
فردوسی.
نبینم همی در سرش کهتری
نیابد کس او را به فرمان بری.
فردوسی.
گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمان بری ماند آن داوری.
فردوسی.
واجب است بر من فرمان بری. (تاریخ بیهقی).
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بر شه به فرمان بری.
اسدی.
چاکران تو همه فرماندهان عالم اند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری.
سوزنی.
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمان بری کاری ندیدند.
نظامی.
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمان بری.
نظامی.
وگر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.
نظامی.
رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرمانبری
تصویر فرمانبری
اطاعت فرمانبرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
اطاعت کردن انقیاد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
در هر میوه دو قسمت موجود است: یکی هسته ها دیگر فرابر که از هر طرف هسته ها را فرا گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ بر
تصویر فراخ بر
دارای سینه پهن و خوش اندام فراخ سینه پهن سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
حکمران شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمانبر
تصویر فرمانبر
فرمانبردار، مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ بر
تصویر فراخ بر
((~. بَ))
فراخ سینه، پهن سینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
((~. بُ دَ))
اطاعت کردن، انقیاد نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
حاکم، مأموری که از طرف وزارت کشور اداره امور شهر را به عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانبری
تصویر فرمانبری
تبعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
اطاعت، فرمانبرداری، مطاوعت، نوکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاکم، حکمران، فرمانروا، والی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خادم، خدمتکار، گماشته، مستخدم، نوکر، تابع، فرمانبردار، مطیع
متضاد: فرمانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد